رو گرداندن. گذاشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). اعراض کردن. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 44). روی گردانیدن. اعراض. لهیان. (یادداشت بخط مؤلف) : ذأر، رو گردانیدن از چیزی. (منتهی الارب). فجر، فجوره، فجره، رو گردانیدن از حق. (منتهی الارب). و رجوع به رو گرداندن و روگردانی و روی گرداندن شود
رو گرداندن. گذاشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). اعراض کردن. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 44). روی گردانیدن. اعراض. لُهیان. (یادداشت بخط مؤلف) : ذأر، رو گردانیدن از چیزی. (منتهی الارب). فجر، فجوره، فجره، رو گردانیدن از حق. (منتهی الارب). و رجوع به رو گرداندن و روگردانی و روی گرداندن شود
کور کردن. نابینا ساختن. و رجوع به کور کردن شود، انباشتن و مسدود ساختن آبراه چشمه و جز آن: و کاریزها انباشتن و چشمه های آب را کور گردانیدن و دزها و شهرها و دیوارها کندن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 38). و رجوع به کور کردن شود
کور کردن. نابینا ساختن. و رجوع به کور کردن شود، انباشتن و مسدود ساختن آبراه چشمه و جز آن: و کاریزها انباشتن و چشمه های آب را کور گردانیدن و دزها و شهرها و دیوارها کندن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 38). و رجوع به کور کردن شود
روگردان شدن. روی گردانیدن. اعراض کردن. پشت کردن: سفله گو روی مگردان که اگر قارون است کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود. سعدی. گر بندۀ خود خوانی رفتیم به سلطانی ور روی بگردانی رفتیم به مسکینی. سعدی. یک روی زمین دشمن گر روی به من آرند از روی تو بیزارم گر روی بگردانم. سعدی. - روی گرداندن از کسی یا چیزی، اعراض کردن از آن. روی برگردانیدن. پشت کردن. (فرهنگ فارسی معین) : به گردوی گویید خونم ازوی بخواه و مگردان از این کار روی. فردوسی. ای دوست مرا دید همی نتوانی بیهوده چرا روی ز من گردانی. فرخی. کاین سفله جهان به گرد آن گردد کاو روی ز روی او بگرداند. ناصرخسرو. عاشق از تیر اجل روی نگرداند و من کی بترسم که بدوزم نظر از روی تو من. سعدی. طالب آنست که از شیر نگرداند روی تانباید که به شمشیر بگردد رایت. سعدی
روگردان شدن. روی گردانیدن. اعراض کردن. پشت کردن: سفله گو روی مگردان که اگر قارون است کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود. سعدی. گر بندۀ خود خوانی رفتیم به سلطانی ور روی بگردانی رفتیم به مسکینی. سعدی. یک روی زمین دشمن گر روی به من آرند از روی تو بیزارم گر روی بگردانم. سعدی. - روی گرداندن از کسی یا چیزی، اعراض کردن از آن. روی برگردانیدن. پشت کردن. (فرهنگ فارسی معین) : به گردوی گویید خونم ازوی بخواه و مگردان از این کار روی. فردوسی. ای دوست مرا دید همی نتوانی بیهوده چرا روی ز من گردانی. فرخی. کاین سفله جهان به گرد آن گردد کاو روی ز روی او بگرداند. ناصرخسرو. عاشق از تیر اجل روی نگرداند و من کی بترسم که بدوزم نظر از روی تو من. سعدی. طالب آنست که از شیر نگرداند روی تانباید که به شمشیر بگردد رایت. سعدی
رام کردن. مطیع کردن. منقاد ساختن. فرمانبردار کردن. نرم کردن: تتلیس، رام و منقاد گردانیدن اسب را. تدییث، رام و نرم گردانیدن کسی را. یتم، بندۀ خود کردن زن کسی را و رام و منقاد گردانیدن. دربحه، رام و خوار گردانیدن. دین، رام گردانیدن. هزهزه، رام و خوارگردانیدن. (منتهی الارب). و رجوع به رام کردن شود
رام کردن. مطیع کردن. منقاد ساختن. فرمانبردار کردن. نرم کردن: تتلیس، رام و منقاد گردانیدن اسب را. تدییث، رام و نرم گردانیدن کسی را. یتم، بندۀ خود کردن زن کسی را و رام و منقاد گردانیدن. دربحه، رام و خوار گردانیدن. دین، رام گردانیدن. هزهزه، رام و خوارگردانیدن. (منتهی الارب). و رجوع به رام کردن شود
روشن گرداندن. تنویر. (دهار). نورانی ساختن. تابان کردن. ازهار. درخشان و رخشان ساختن. (از یادداشت مؤلف) : آفتابی بدان روشنایی که به نوزده درجۀ سعادت رسیده بود جهان را روشن گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385). دستهای راست دادند... در حالتی که روشن گردانیده بود خدای تعالی بصیرتهای ایشان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312) ، جلا دادن. صیقل زدن. روشن کردن: ذوالقرنین بفرمود تا آن سوزن در جایی بمالیدند تا سیاه شد باز پیش رسول فرستاد رسول آن را روشن گردانید. (قصص الانبیاء ص 194). آنگاه سامری آمد و گوساله رابیرون آورد و روشن گردانید. (قصص الانبیاء ص 113). - روشن گردانیدن آواز، صافی کردن آن. صاف کردن آن: طعامها که آواز را روشن و صافی گرداند باقلی است و مویز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به روشن کردن شود
روشن گرداندن. تنویر. (دهار). نورانی ساختن. تابان کردن. ازهار. درخشان و رخشان ساختن. (از یادداشت مؤلف) : آفتابی بدان روشنایی که به نوزده درجۀ سعادت رسیده بود جهان را روشن گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385). دستهای راست دادند... در حالتی که روشن گردانیده بود خدای تعالی بصیرتهای ایشان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312) ، جلا دادن. صیقل زدن. روشن کردن: ذوالقرنین بفرمود تا آن سوزن در جایی بمالیدند تا سیاه شد باز پیش رسول فرستاد رسول آن را روشن گردانید. (قصص الانبیاء ص 194). آنگاه سامری آمد و گوساله رابیرون آورد و روشن گردانید. (قصص الانبیاء ص 113). - روشن گردانیدن آواز، صافی کردن آن. صاف کردن آن: طعامها که آواز را روشن و صافی گرداند باقلی است و مویز. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به روشن کردن شود
دور کردن. دور ساختن. راندن. (یادداشت مؤلف). انئاء. اطراح. طرح. اقصاء. اضراح. ازاحه. اسحاق. (منتهی الارب). ابعاد. (دهار). زحزحه. (ترجمان القرآن) : جنب، دور گردانیدن کسی را. طهر. اشذاء، دور گردانیدن چیزی را. مکاتعه. لحی، دور گردانیدن خدای نیکی را از کسی. (منتهی الارب). رجوع به دور گردیدن و دور کردن شود
دور کردن. دور ساختن. راندن. (یادداشت مؤلف). انئاء. اطراح. طرح. اقصاء. اضراح. ازاحه. اسحاق. (منتهی الارب). ابعاد. (دهار). زحزحه. (ترجمان القرآن) : جنب، دور گردانیدن کسی را. طهر. اشذاء، دور گردانیدن چیزی را. مکاتعه. لحی، دور گردانیدن خدای نیکی را از کسی. (منتهی الارب). رجوع به دور گردیدن و دور کردن شود
راه خود را تغییر دادن. (فرهنگ فارسی معین) : من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج و... و از موصل راه گردانیدن و...همه بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182)
راه خود را تغییر دادن. (فرهنگ فارسی معین) : من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج و... و از موصل راه گردانیدن و...همه بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182)
رو گردانیدن. روگردان شدن. ترک کردن چیزی را. (از یادداشت بخط مؤلف). روی برتافتن. برگشتن: گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را. سعدی. گرتو از من عنان بگردانی من به شمشیر رو نگرادنم. سعدی. دوستان هرگز نگردانند رو از جور دوست من معاذاﷲ قیاس دوست با دشمن کنم. سعدی. و رجوع به رو گردانیدن و روی گردان شود
رو گردانیدن. روگردان شدن. ترک کردن چیزی را. (از یادداشت بخط مؤلف). روی برتافتن. برگشتن: گر من از سنگ ملامت رو بگردانم زنم جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را. سعدی. گرتو از من عنان بگردانی من به شمشیر رو نگرادنم. سعدی. دوستان هرگز نگردانند رو از جور دوست من معاذاﷲ قیاس دوست با دشمن کنم. سعدی. و رجوع به رو گردانیدن و روی گردان شود